Wednesday, July 12, 2023

یک متن طولانی درباره کوندرا

 یک کتابفروشی بود وسط چهارشنبه بازار که می توانستی کتاب اجاره کنی. کوندرا از آنجا پیدا کردم. با شوخی.  دسترسی به نوجوان آن موقع ندارم و نمی دانم چه طور نگاه می کرد به کوندرا ولی احتمالا مثل تماشای فیلم هندی که بچه خانواده واقعیش را پیدا می کند و بلاخره دل شما از سنگ هم باشد یک چنگی توی موهایت می زنی.

اول یکی از کتاب هایش، مترجم نوشته بود که به خاطر دوران سیاه فلان  کمونیستی، این کتاب با سانسور زیاد چاپ می شده ولی حالا به لطف چنان، آن قسمت ها کامل است. آخرش هم اضافه کرده بود که یک قسمت هایی به خاطرمسایل اخلاقی از ترجمه کم شده. این بود که همیشه تا زنی لبخند می زد و تا دست مردی به شلوارش می رفت، داستان می رفت فصل بعدی. همان طور مثله وشلخته، کوندرا خواندم تا به آهستگی رسیدم. این جا باید بزرگسال تر باشم . قهرمان داستان بلاخره با زن مورد نظر تنها شده بود ولی نمی توانست بلندش کند. چند سال بعد، توی یک جلسه نیمه رسمی بودم سر کار در ایران.  یک آدمی که خیلی همیشه می خواست حرف بزند ولی معمولا کسی وقت نمی کرد به پرحرفی ها و داستان های شخصیش گوش کند، (yes, I see the irony) فرصتی پیدا کرد که بیاید یک جرفی بزند برای جمعیت. به جمله دوم که رسید، تف پرید توی گلویش و قرمز شد و آمبولانس آمد و بردش. آن جا جمله های آهستگی آمد تو سرم. بعد فک کردم بروم کتاب ها را دوباره از سر و انگلیسی و بدون سانسور بخوانم. از آهستگی هم شروع کردم. شروع آن دورانی بود که به داستانها و فیلم هایی که راوی مرد داشت با تردید و بدبینی نگاه می کردم. همیشه یک رد پایی از یک مردی با ایگوی گنده بود که ته امیالش گره خورده به دختری کم سن و سال و معصوم. کوندرا نابوکوف نبود و بلاخره یک شخصیتی مثل سابرینا بود توی سبکی تحمل ناپذیر فلان که قهرمان نوجوانی هام ماند (again, ironic). بعد فک کردم خودم ان قدر تجربه دارم که بهتر می توانم بنویسم. دیگر به کوندرا مراجعه نکردم. اشتباه کردم. درباره تجربه داشتن البته  ر.ک. آن دختر روستایی که به آریا استارک عروسکش را نشان می دهد و می گوید اسمش سرباز است.  

تجربه واقعی، آن چیزی که یک شیاری درست می کند، چیز دردناکی است. مثل آن پست زلزله رادیو مرز که خانم بمی دارد فردای بعد واقعه را با کلمات ساده تصویر می کند. کوندرا این را به آدم می دهد: بدون آن زخم عمیق،  نگاه کردن از دریچه به آن دنیایی که دردش آشنا ولی دور است. این است که آدم می ماند تو رودربایستی تشکری که نکرده. این که یک چیزی بگوید و بزند  پشت روای و بگوید دمت گرم که نذاشتی این تجربه بمیرد با تو. 

* چیزها نقل به مضمون است. آدم هم خودم بابا.

No comments:

Post a Comment