Monday, January 16, 2017

پاره خط

تابستان بود و خورشید تا جایی که جغرافیا اجاز می داد وسط آسمان بود و ما نشسته بودیم روی نیمکت های چوبی آلبرت هاین توی محوطه که با دقت آبی رنگ شده بودند. مرغ های دریایی و کلاغ ها و آن پرنده هایی که سرش شبیه مرغ هست و پاهایش شبیه اردک، می آمدند و می رفتند. یک تابلویی هم چسبانده بودند بالای سرمان که اکیدا به حیوانات غذا ندهیم. اولین بار تابلو را وقتی دیدم که نصف ساندویچم را تقسیم کرده بودم با کلاغ کوچم و سمجی. تابلو درست بالای سرم بود و من دقیقا بعد از این که پا شدم دیدمش. می توانست پانوشت صحنه "زبان نفهم" باشد. بابا همیشه سفارشمان می کرد که هیچ وقت به حیوانات غیراهلی غذا ندهیم. حیوان عادت می کند به مفت خوری و یاد نمی گیرد خودش دنبال غذا بگردد و تلف می شود. همه اش این نیست ولی طبق معمول  نمی خواهم موضوع را بازتر کنم چون واضح است چرا. ولی آن روز سعی کردم توجهی نکنم به اصلی که بابا یادمان داده بود. یعنی جز معدود دفعاتی بود که آگاهانه داشتم به پرنده وحشی غذا می دادم و با طبع نا مهربانی که دارم باید بگویم جز معدود دفعاتی که به پرنده ای، حیوانی از غذای خودم می دادم. احتمالا به خاطر نوشته بالای سرم، ور دیگر مغزم می خواست بدون این که بدانم مسخره ام کند. به هرحال، آن روز تابستانی که نشسته بودیم روی آن نیمکت ها، آن ماجرای غذا دادن را برای فرن و فلکر تعریف کرده بودم و کلی خندیدیم از تصور آدم هایی که با تعحب از کنارم رد شده بودند. حرف هایم که تمام شد، فرن پرسید که کی کارم تمام می شود امروز؟ از دیروز غروب مهمان من بودند و از شمال هلند آمده بودند جنوبش که مرا و محوطه کارآموزیم را ببنند. من و منی کردم و گفتم هر وقت فلان گزارش را نوشتم. فرن دوباره پرسید خب چقدر طول می کشد. گفتم دو سه ساعتی. فلکر گفت الان ساعت یک و نیمه یعنی چهار و نیم، پنج تمومش می کنی؟گفتم بستگی داره همین که برگشتم پشت میزم گزارش را شروع کنم یا نه. فکر کنم شیش. شیش خوبه؟ فرن ابروهایش به هم نزدیک شد و گفت چرا همیشه انقدر مبهم حرف می زنی؟ چرا نمی شه یه چیز رو واضح ومطمئن مشخص کنی؟ دو روز قبلش دوست پسر سابقم شبیه همین جملات را بهم گفته بود. هفته پیشش همسایه خوابگاهم. ای بابا. جمله اش همان پَر سبکی بود که روی وزنه ی ماکزیمم تحملم نشست. برآشفتم که چرا انتظار داری اون چیزی که برای تو مبهمه برای من واضح نباشه؟ شاید من فقط مختصات حرف زدنم فرق می کنه. ببین فلانی و فلانی به من نمی گن مبهم حرف می زنی فقط شماها می گین. شما ها که فضای ذهنیتونو با برچسب و هشتگ منظم کرده اید و انتظار دارید همه از همان پروتکل استفاده کنند. 
بعد مکالمه ام شبیه یک مونولوگ طولانی توی دادگاه شد که بله و بله، سئوال هایی که جوابش ممکنه یک توزیع احتمال باشه و شنونده انتظار یک مقدار معین داره، در واقع تجاوز به حریم فکری گوینده است. دلیل مبهم حرف زدنم شاید دقیقا به این دلیل باشه که می خوام جواب درست بدم ولی شما فقط جواب می خواین.
داشتم حرف هایی که به آدم های قبلی نگفته بودم سر آن دو تا فریاد می زدم. خشمم شبیه مه غلیظی توی گرمای نادر آن روزها فضا را در برگرفته بود. ازنقس که افتادم، فرن گفت تاوان ذهن تنبل و نامرتبتو مخاطب نباید بده. بهتره یه کم انرژی بذاری رو توضیحاتت. دست فلکر را گرفت و پا شدند و ادامه داد: ما یک دوری توی محوطه می زنیم. کارات که تموم شد خبر بده. 

Monday, January 2, 2017

چنان که دانی

حرف زدنم شده مثل آدمی که باقالی پلو و ماهیچه خورده تا خرخره و دیگر شکمش برای کیک لیمویی خامه دار دسر جا ندارد، هی یک ناخنکی از رویش می زند، هی خامه ی رویش و لیموهای رنده شده را کنار می زند و یک تیکه از کیک می زند سرچنگالش. نه این که نخواهد بخورد، حوصله شکمش نمی کشد. کلمه هایم را می خوانم، می بینم چقد کم حوصله و نادقیق ازشان استفاده کردم. انگار دستم را کرده ام توی کیسه ایی و یک مشت ازشان پاشیده ام توی فضا، هر جا که نشست. از دید آدم های بیرون، توی دسته پرحرف ها هستم، به زبان مادری و غیر. با این همه تکرار و تمرین در حرف زدن، خیلی زیاد پیش آمده کسی نفهمد چه گفته ام. از بس تنبلم توی انتخاب کلمه. یعنی فکر می کنم همین باشد. این و معاشر کم هوش. دوست های باهوشم، همیشه می فهمند از چه حرف می زنم، بیشترشان. شاید مسئله صرفا هوش نیست. شاید گذر از گردنه های یکسان است. این که دغدغه های آدم ها شبیه هم باشد، کمک می کند حرف هم را بهتر درموردشان بفهمند. پس کلید معاشرت چی شد؟ آدمی که دغدغه های یکسان با تو را انتخاب می کند.