Friday, March 25, 2016

پلی بوی

هفته پیش دنیل دنت (Daniel Dennett) اومده بود دانشگاهمون. از شیش ماه قبل بلیط خریده بودم و روز شماری می کردم. خودم می دونستم دارم تبدیل به مصرف کننده مبتذل کنسرت "راک برو" می شم ولی برام هیجان انگیز بود. می تونستم خودمو تصور کنم انتهای سخنرانیم می دوم باهاش عکس دو نفره بگیرم چون قیافه اش یه طوریه که بیشتر از دو سال دیگه عمرش به دنیا نیست که غلطه. سن آنچنانیی نداره و الان بیست ساله خودشو لای ریش و پشم سفیدش قایم کرده تا قیافه اش فیلسوفانه تر بشه. می بینی،من همه این کلکا رو بلدم. برای دوست نزدیکمم هم بلیط خریدم و تمام راه داشتیم درباره موضوع سخنرانی حرف می زدیم که اختیار همون قدر واقعی هست که رنگ واقعی هست. وقتی رسیدیم، هنوز یه کم زود بود. در این مواقع من با سیگار وقت کشی می کنم ولی دوستم ترک کرده بود و من نهایتا بیشتر از یکی نمی تونستم وقت کشی کنم. قیافه آدما آشنا نبود. یه ترکیبی از بچه محصلا و پیری بازنشسته ها. اگه این فضا برای کنسرت پاپ ایرانی بود که اتفاقا غروبش می خواستیم بریم احتمالا احساس غریبگی و "وای حالا با این دو تا زائده دست مانند چه کنم " می کردم ولی اینجا نه. به نظرم همه همین طور جزایر سرگردانی هیجان زده بودند. احتمالا این حالی هست که به کنسرت بروهای غروبش دست داده بود. دنت همون طور که انتظار می رفت قشنگ و شسته رفته بود. وسطش یه عالم خندیدیم و مخالفت و موافقت کردیم. همون سناریوی از پیش تعیین شده. مثل وقتی که خواننده سن رو ترک می کنه و مردم می گن دوباره دوباره و اون می آد مردمو غافلگیر می کنه با مرغ سحر و مردم هم غافگیر می شن. من چشمام مثل فرفره می گشت روی جمعیت جوون توی سالن. همه اش این فکر موذی می اومد تو سرم که من می تونستم ۱۵ سال پیش اینجا باشم و بیشتر از این لذت ببرم. تو صف امضای کتاب هاش هم ایستادم. برا من این، مثل تقسیم کردن نقاشیم با یکی دیگه بود، شرم آور. ولی تا آخر ایستادم و برای دو سه دقیقه هم با دنت حرف زدم. حتی فک کنم دستمو هم به انگشتاش مالیدم.  تنها مقاومتی که کردم عکس ننداختن باهاش، بود. وقتی از سالن بیرون اومدم فکر کردم هیچ وقت سیگارو نمی ذارم کنار. چه چیزی تو زندگی من با معنی تر از وقت کشی تو زمانی که زود رسیدم.

Wednesday, March 23, 2016

حریف ناگزیر

یک شب هایی دوست داشتم شجریان بخواند تا صبح و من نقاشی کنم. بابا که برای نماز صبح پا می شد گاهی می آمد یکی دو دقیقه در اتاقم می نشست. "قشنگی قلم، به قلمه زدن کلاف سرگشته ی تو کله ام است به کاغذ".- از آن جمله هایی که خودت را مجبور می کردی بنویسی. که یک حال خوبی که بقیه نمی فهمند و تو بلدی با واج آرایی ق و غ درست کنی. اصل ماجرا همان مدتیشن و تمرکز و فلان است. ولی یه چارتا واج آرایی بقیه را هم گمراه می کند. -همیشه همین بوده. الان دوباره تو یک چنین شبی گرفتار هستم، محتاج به کاغذ و شجریان و چای رو بخاری و نگاه سرشار از درک بابا. حتما بابا هم یک جای جهان، یک قصه ناتمام داشت. یک قصه از دوست داشتن آنی که آنش نبود.- این ها هم محض گمراهی-

Wednesday, March 9, 2016

اتفاقا کیفیت

-خیلی بچه که بودم، توی یک مجموعه داستان بلغاری -که فکر می کنم اسم کتاب هم همچین چیزی بود- یک داستانی بود از یک پدری که درباره رابطه ناموفقش با پسر نوجوانش نوشته بود. از همین داستان های ساده ایی که بیشتر شبیه به دردل مادر/پدری توی صف نانوایی است که همه خط مرا می خوانند الا این بچه ذلیل شده ام و بقیه دلداریش می دهند که بابا بچه تو دوره بلوغه و درست می شه. این داستان کوتاه حسابی مرا برای دوره بلوغ آماده کرده بود. یعنی منتظر بودم که یک دوره ایی بیاید که من بتوانم کارهای بی منطق کنم و بقیه بگویند عیبی ندارد بزرگ می شود درست می شود.  راستش آن روز و آن دوره هرگز نرسید. به جایش نشستم هر روز برای زندگیم فرمول و منطق جدید ساختم. هر بار که می خواستم یک کار هیجان انگیز خارج از چارچوبی انجام دهم قبلش می آمدم چارتا جمله قصار آماده می کردم و یک لکچر طولانی می دادم درباب کارم برای خانواده.  الان یادم نمی آید که هیچ وقت شکست خورده ام یا نه ولی هیچ کاری را پنهانی انجام ندادم. خیلی دعوا کردم، اعتصاب غذا و قهر و همین ابزارهای پیش پا افتاده ایی که آن وقت ها همه ازش استفاده می کردند. می دانستم می توانم بدون این که به روی خودم بیاورم یک کاری را انجام بدهم و خانواده هم می تواند تظاهر کند که نمی داند من دارم چه کار می کنم در حالی که می داند و همه چیز توی صلح و صفا برگزار شود اما نمی توانستم با خودم کنار بیایم. 

- یک سریال کره ایی پخش می شد چند سال پیش که قهرمانش یانگوم نامی بود. من هر وقت می آمدم خانه بابا داشت این سریال را با لذت نگاه می کرد. یک قسمتش یکی از پدر یانگوم پرسیده بود که این ترب های تازه را از کجا خریده، پدر یانگوم شروع کرد به تعریف مشروح اتفاقات رخ داده از ۵ صبح که از خانه خارج شده  تا ۲ بعد از ظهر که ترب را خریده. نصف اپیزود هم گذشت. 

- صفحه را باز کرده بودم درباره ای "ابرام" بنویسم، از شانزده هفده سال قبل، از اولین سفری که تنهایی رفتم، از کلاس درس معارفی توی یک شهری ۹۰۰ کیلومتر دورتر از محل زندگی ام، وقتی که استاد آخوند کلاس پرسید یک آدمی هست که سی سال است نماز می خواند ولی اصلا نمی فهمد چه می خواند و معنی اش را نفهمیده، حالا این آدم بهتر است اول معنی را یاد بگیرد و بعد عبادت کند یا این که همین طور بی معنی عبادت کند. می خواستم از آن روز بنویسم ولی بعد سندروم "پدر یانگوم" مرا هی برد دورتر. نشد دیگر. برای اهل معنی همین ها کفایت می کند.

پا نوشت: راستش پدر یانگوم حق دارد.