Thursday, December 12, 2013

در همه کارها: بوسهل بوزنی

 رو جوراب شلواری کلفتم، یه جوراب کاموایی دست بافت که مامانم از یه خانم بیوه خریده، پوشیدم ولی باز پاهام سرده. مهدی می گه واسه این که شیشه پنجره دو جداره نیست. منم پشت میزم همه اش. مهدی میاد از سر کار و دستاشو می ذاره رو شونه هامو می گه خیلی بهت افتخار می کنم که انقد سخت داری درس می خونی. خبر نداره روزام چه طوری می گذره. من خودم مدال طلا بلکه زمرد دارم در زمینه تشویق مردم به درس خوندن. ولی خب، هیچ کی نسخه تلخه رو واسه خودش نمی پیچه. من سندرم زیدان دارم. همون ترس از شکست که باعث می شه آدم وسطش ول کنه بره. الان ماهیچه های مردمکم هم گشاد می شه. هم دلم می خواد بنویسم، هم دلم می خواد ننویسم. هی به خودم می گم همه چی درست می شه. همون لحظه هم دارم می گم هه هه کور خوندی. همه چی شده مثل تحلیل بازیی که باختی. تا وقتی می بردی، عالی بوده همه چی . حالا نه. 
یه دکترای نا تموم که حتی از تو لینکدینم هم برداشتمش. بیشتر ترسیدم لینکدین برداره پرچمش کنه که سی هپی تو یرز جاب انیورسری تو فلان. از تحملم خارجه. اونایی که از رابطه دامپ می شن چه جوری هندل می کنن این موقعیتو. می گن عب نداره. یه بهتر گیرم می آد؟

Friday, November 29, 2013

برچسب بزن. برچسب تو خوب است

تابستونا، همیشه یه عده از بچه ها از راه رودخونه، می اومدن تو باغمون واسه جمع کردن گردوها. یواشکی می اومدن و گردوها رو می ریختن توی کیفی که فی الفور با شلوارشون درست می کردند. بهش می گفتن پیله. ولی شبیه پستون پیرزنا بود. گردوها رو می ذاشتن جلوی شلوارشون، بعد جلوی شلوارو تا می کردن، یه طوری که کشش بره زیر گردوها. بعد که گردوها رو جمع می کردند می دویدند سمت رودخونه  و مثل پلنگ از پرچین می پریدند در حالی که پستونشون تو هوا تکون می خورد. اگه ننا می دیدشون کارشون زار بود. مسئله گردوهای پخش و پلا شده رو زمین نبود که آخرش غذای کلاغ و موش ها می شد. اصلش این بود که باقالی ها رو لگد می کردند و پرچینی که با زحمت درست شده بود به هم می ریختند. گاهی هم شاخه نارنگی و لیمو می گرفت به تنشون ومی شکست. مراسم گردو دزدی هم این طور بود معمولا که  اول من به بچه ها می گفتم که بیان و ننا نیست. بعد خواهرم بسته به کیفیت رابطه اش با من، به ننا خبر می داد و ننا با داسش پیداش می شد یا خبر نمی داد و از دور با پوزخند ما رو تماشا می کرد. اوضاع برادرم از من بدتر بود. با بچه ها گردوها رو جمع می کرد و می داد بهشون. اگه هم ننا سر و کله اش پیدا می شد با بچه ها فرار می کرد و از زیر و روی پرچین می پرید. از یه جهتی هم بدتر نبود. هر کسی سمتش رو برداشته بود. من به طور مفعولانه ایی هی رنگ عوض می کردم. اگه ننا می اومد می شدم خائن، اگه نمی اومد می شدم شریک بچه های کوچه. مثل اون کارتون ژاپنی که یه آلو فروش دوره­گرد بود که اولش هی داد می زنه آلو دارم، آلو. مشتری اولی می پرسه آلوی چی؟ الو فروش دوره گرد می گه آلوی شیرین خوشمزه. مشتری می گه حیف شد من آلوی ترش دوست دارم. آلو فروش می­ره جلوتر داد می زنه آلو، آلوی ترش خوشمزه دارم. یه زن و شوهر می آن می گن حیف شد ما آلو ملس دوست داریم. آلو فروش سری تکون می ده از نو شروع می کنه: آلو، آلو دارم. آلوی ملس خوشمزه. یه بچه می آد جلو و می گه چه حیف، کاش آلو شیرین داشتی. آفتاب غروب می کنه و آلو فروش، سبداش پره. پیام کارتون مثل داستان الاغ و پیرمرد و پسر بچه است. اونم می تونم تعریف کنم ولی دیگه همه بلدن. یعنی تقریبا بیشتر پیاما شبیه همه. یه طرف رو انتخاب کن و مسئول انتخابت باش. به نظرم اگه آسون بود انقد ازش کارتون و حکایت و فیلم در نمی اومد. تو همین داستان گردوها، یه بار من در نبود ننا یه سری بچه رو شکار کردم. دیگه شروع کردیم به فحاشی که خواهرشون سر رسید. خواهرشون هم مدرسه اییم بود. یه دفعه سلاحمو انداختم و گردوها رو هدیه کردم بهشون. آدم بهتره رو این کارش برچسب بزنه. بگه من بیماری فلان رو دارم. به خاطر کمبود توجه، می خوام طرف همه باشم. نه اصلا به خاطر این که کنترل ایشیو دارم می خوام همه چی رو کنترل کنم.سندروم امیلی پولن دارم. می خوام تو همه صفحه های کتاب نقش داشته باشم. جا اینکه مسئولیت کارشو قبول کنه.


Thursday, November 21, 2013

به پایین

الان بزرگ ترین موفقیت زندگیم می تونه کشتن این مگس چاق باشه. شما مگسه رو نمی بینین. من می بینم. الان ه یه چسبان شد؟ من تازه هفته پیش فهمیدم شیش کوچیک از نگارش حرف شده. یعنی سئوال درست نیس، سوال درسته. البته نفهمیدم. یکی بهم گفت. تازه گفت ی نچسبان هم حذف شده. ظاهرا اینا تنها تغییراتی هست که به ذهنشون رسیده برای پویایی ادبیات فارسی انجام بدن. گاهی به نظر می آد منم یه جز فراکتالی این مجموعه هستم. وسیع و بی نظم و راکد. ایده اینه که بخروشم و فلان. ولی اگه یه موشن دیتکتور بذارن تو اتاق تا هفته ها هیچی رکورد نمی شه. به جز دکمه آب جوش کن چایی که هی بالا و پایین می شه.منظور این که می شه از من به جای لوکیشن فیلم ترسناک استفاده کرد، قسمت مردابش.

Monday, March 25, 2013

36

معلم کلاس رقصم خیلی شبیه به والت برکینگ بد  است. هر بار منتظرم بعد از کلاس مث بگذارد کف دستم پنهانی. من در کلاس رقص چی می کنم؟ نظم صفوف را به هم می ریزم. توی آینه به خودم نگاه می کنم و می خندم. من به جک ها سخت می خندم، مگر آن که تصویر داشته باشد. نص یک بار توئیت کرده بود که "مادره می گه قربون چشای بادومی بچه ام برم، بچه هه می گه ننه ، ننه بادوم می خوام". ظاهرا ضرب المثل است. من نشنیده بودم. ضرب المثل نطلبیده جک است. از آن موقع تا همین حالا دارم می خندم بهش. ننه، ننه. 

Tuesday, February 5, 2013

35


برف ها آب شده اند و می شود دوباره با دوچرخه رفت سرکار. خانه خیلی از دانشگاه دور است. استاندارد مسافتم، داچ نیست البته. خیلی از روزها که خودم را زدم به مریضی و بی حالی و ماندم خانه، از پنجره عریض خانه، مردم در حال رکاب زدن در برف و بوران بودند. خودم را تسلی دادم که راهشان اندازه من دور نیست. ترام کند و ارزان است، کوچه خیابان های شهر را دور می زند و از روی پل ها می گذرد. اما خیلی یواش است. هر چند دقیق یک بار می ایستد. مردم توی ترام با صدای بلند می خندند و جوان ترند. گزینه روزهای برفی من، مترو است. مردم جدی و اخمو و خمیازه اند. مترو از کناره می رود. از آن قسمت های شهر که انگار از توریست ها پنهانش کرده اند. بعد نزدیک سنترال سرش را می کند زیر زمین. چند سنتی گران تر است ولی به اندازه ی خوبی سریع هست. آیا مجاز به استفاده از صفت کیفی در توضیح کمیت هستیم؟ بله فرزندم، شما مجاز به همه چیز هستید. اوایل توی مترو، فقط سودوکو حل می کردم. کمین می کردم یکی روزنامه اش را جا بگذارد و من بر دارم برم صفخه سودوکو و پیش بینی وضعیت هوا. چند بار هم ورق های خیسش را از زمین ورداشتم، زیر پای مردم. سودوکو سن آدم را چند صد سال جا به جا می کند. دغدغه ایی نداری. حقوق مفت خوری ماه به ماه می آید تو حسابت. سگت موقع جویدن خِر خِر می کند. از این چیزها. علاقه ام را به سودوکو در مترو از دست داده بودم خیلی قبل تر از آن که کشف کنم روزنامه متروها نوی خشک را مردم از کجا برمی دارند. به جایش کتاب می خواندم. یک سری داستان های کوتاه از استیفن کینگ بود. به طرز نا امید کننده ایی برایم غیرترسناک و فلان بود. انگار دارم هیچکاک می بینم. از هپی اندینگ ها کلافه شده بودم. برف ها آب شد و مرد داستان یک جایی با رولور کالیبر38 اش – شبیه ناوارو نیست جان من؟- یک کنجی از اتاق تاریک رو به پنجره ایی که پرده اش کشیده شده ایستاده.
فستیوال فیلم رتردام بود. سه تا فیلم برای روز آخر انتخاب کردیم با میم که برویم ببینیم. انتخاب کردیم؟ "پذیرایی ساده" توی لیست بود -جای زخمش الان بهتر شده.-دو تا فیلم دیگر باید یک جوری انتخاب می شد که با هم تداخل نداشته باشد . چرا؟ چون نذر داشتیم که سه تا فیلم بینیم پشت هم. راه دور بود و مغزهای اقتصاد که من باشم و کمی میم، قویا رکامند کرده  بودند که تا آن جا که می روید تا جان در بدن دارید فیلم ببینید. فیلم دوم را نیمه مست بودم. ناهار دیر شد و رستوران نزدیک سالن فیلم دو خیلی شیکان پیکان بود و گارونش یک بطری شراب فرانسه آورد سر میز. من هم بنده ی مغز اقتصاد. با وجود نا هوشیاری ام، فیلم دوم که قرار بود کمی ترسناک باشد، بسیار چرت بود. از تویش کمدی در می آمد. کمدی چارلی چاپلینی. بعد فیلم آخر شب، قرار بود فیلم خیلی ترسناک باشد. فیلم ژاپنی، کارگردان کینه و این ها. هی از تصور بعد فیلم لبخند می زدم که شب است. خلوت است. باد می آید. فک می کنی کسی پشت سرت هست. بر می گردی هیچکی نیست. می ترسی دوباره برگردی. چون توی همه این فیلم ها، این همان نقطه فلان است. نصف سالن ژاپنی ها نشسته بودند. این ور و آن ور ما هم. این از فیلم ترسناک تر بود. توی ژاپن رسمشان است انگار که هرکی هرجایی بمیرد، می آید هر کی دلش خواست را خفت می کند. سوژه هم یک بچه است که بای دیفالت به صرف بچه بودنش، بی گناه هست و این پارادوکس قرار است که قسمت منطق و احساس کله ات را با هم داون کند. هیچی فیلم ریده بود. داستان ترسناک، اخبار ایران هست. خبرها نه، کامنت ها. فیلم ترسناک، بزن بی بی سی، گوگوش فلان، اخبار ورزشی. 

Friday, January 18, 2013

34


من منفی هستم. نسبت به میانگین آدم هایی که دیده ام. علاوه بر این که منفی هستم دوست دارم توالی اتفاق ها را پیش بینی کنم. توالی اتفاق ها با جامعه آماریست که یک جایی ذخیره شده مثلا. یک پدر و دو پسرش توی دریا غرق شدند. اولین چیزی که به ذهنم رسید مادر بیچاره خانواده بود. اطلاعاتم آپدیت شد و فهمیدم، مادر خانواده، مادر ژنتیکی نبود و صرفا همسر مرد بود. داستان طور دیگری شد. حتما زن، مرد پولدار و دو پسرش را مسموم کرده و فرستاده توی دریا. چرا؟ پول. خانم جوانی بعد از خوردن شاتوت می میرد.  زن زیبا بود مرد حسود بود و زنش را مسموم کرده. چرا که نه. من داستان ها را اینجوری می سازم. اشک ها را جلوی دوربین باور نمی کنم. لبخندها را. یک جاهایی سعی کردم مچم را بگیرم. حتما از عقده و فلان است. جواب نمی دهد. قصه را ساده می کنم و دنبال سایکوی ماجرا می گردم. با ساده کردن قصه، یک قسمتی از جزیئات با ارزش از دست می رود ولی تا وقتی نتیجه قابل قبول است، چیزی را نمی شود عوض کرد. آیا این باعث می شود من آدم ساده لوحی نباشم؟ به هیچ وجه. به طرز غیرقابل باوری ساده لوح هستم و متاسفانه دانستنش کمکی نمی کند که نباشم. متاسفانه چون می دانم که تا قسمتی پارانوئید هستم، به دستاوردهایم برچسب می زنم. سعادت در این است که باشی وندانی.