Wednesday, December 1, 2021

"Defeat doesn't finish a man, quit does"

داشتم توییتر فاخرم را اسکرول می کردم، دیدم یکی از این دانشمندا توییت کسشر ایلان ماسک رو ریتوییت کرده. دیگه هزار سال بعد که بخوان اسم پادشاه های  جهانو ببرن، یارو هم هست توشون. من واقعا اون طور حسودیم نمی شه، با فرض این که هزار سال بعد همه ما که الان زنده اییم، مردیم. ولی اگه یه طوری بشه که مثلا اونی که هوش انسانی بیشتری داره، عمر چند ده هزار ساله بگیره، خیلی خوشم نمی آد. بابا بدم می آد. اینجا هم تعارف دارم با خودم. دوست هنرمندم داشت می گفت یه کاری رو دوست نداره برا فامیل شوهرش انجام بده. شما فرض کن  گلدوزی حاشیه دامن خواهر شوهر. بعد این جور هم بود که طرح و نقشه و همه چیز حاضر. اینه که ذوقی نداشت برا این کار. بعد همین طور که داشت شرح دلخوری از کاری که باید بکنه ولی دوست نداره می داد، من از خیالم گذشت که من می رفتم طلاق می گرفتم سر همین. از این مهارت هایی که ندارم.تشخیص چیزی که آزارم می ده. حالا انگار دارم اغراق می کنم. شاید حرف این دوره از زندگیه که باید تصمیمات ریز و درشت بگیرم. حالا یک چیز دیگری هم که توی این روزها آمده دستم، اینه که توی یک شرایطی که مغز نمی توونه حالت برنده رو پی کنه، برای فرار از ابهام و عدم پیش بینی پذیری و احتمالا القای کنترل، روی می آره به کارهایی که که نتایج سریع و عموما  بد دارن. بعد مثل دروغ نیکسون، یکی بعد از دیگری ، تا همه ی موهای آدم بریزه و آدم کچل کامل بشه. 

Friday, October 29, 2021

ره میخانه و مسجد

 دوستم گفت دوره انتقال مفاهیم با کلمه گذشته. دقیق تر، کلمات مکتوب. من چند روزه دارم با احساسات گیج کننده ام می جنگم، با کلمه های مکتوب. یک رفیقی دارم که هر بار که یک آدم جالبی می بیند توی آن لاین دیتینگ ها، عاشق می شود. عمر متوسط، دو هفته. من هم به آن احساسات گیج کننده، دو هفته فرصت می دهم. اگر گذر نکرد، می فهمم که شکست خوردم و می آیم می نویسم.

Wednesday, October 20, 2021

رو به سقف

 چند شب پشت هم گفتم کاش فردا صبح بیدار نشوم. افسرده و ته چاه فلان هم نبودم. گذری آمدم توییتر دیدم ارزوی خیلی هاست. افسرده و ته چاه فلان هم به نظر نمی رسیدند. همین ها برای این که تکرارش نکنم کافیست. 


Friday, February 26, 2021

استقرا کن برادر

 شب ها که می خوابم، خواب ییلاق را می بینم. برف تا کمر،شش ها انباشته از هوا- یی که احتمالا نقطه مختصات آن چیزی است که باید آدمیزاد نفس بکشد و هر انحرافی از ان تو را دچار بیماری پیری می کند-، گوش ها در خدمت صدای زنگوله های وره ها و دست ها بی هدف و کنجکاو. 

صبح  ها می دانم ییلاق دیگر وجود ندارد. با آن خانه های بی رحم که سریع تر از  "زرد کیجا" بعد از نم نم وارش ،سر در می آورند روی یال کوه ها و دهنه دره ها. با آن همه زباله و پاهای غریبه که روی گیاهای هزارساله کوبیده می شود. با غریو سرمست ماشین های آفرود. هیچی نمانده از آن وطن. این کاریست که آدم ها با آدم می کنند. شما مدام مفهوم ریشه را از مرزهای چغرافیایی تقلیل می هی به چار تا کوه و کمر و آن را هم از تو می گیرند. مثل همون کیسه پلاستیکی توی دست باد که توی هزار تا فیلم فهمیده و نفهمیده   استفاده شده. این است سرنوشت آدمیزادی که توی این دوره از تاریخ توی آن مرزها به دنیا آمده

من هم آن بالا زدم استقرا کن چون یا حال مرا می فهمی و احتیاجی به هزارتا گراف کشیدن نیست که تصویر اصلی چی هست، یا این که با هزار خط هم هیچ