Friday, February 26, 2021

استقرا کن برادر

 شب ها که می خوابم، خواب ییلاق را می بینم. برف تا کمر،شش ها انباشته از هوا- یی که احتمالا نقطه مختصات آن چیزی است که باید آدمیزاد نفس بکشد و هر انحرافی از ان تو را دچار بیماری پیری می کند-، گوش ها در خدمت صدای زنگوله های وره ها و دست ها بی هدف و کنجکاو. 

صبح  ها می دانم ییلاق دیگر وجود ندارد. با آن خانه های بی رحم که سریع تر از  "زرد کیجا" بعد از نم نم وارش ،سر در می آورند روی یال کوه ها و دهنه دره ها. با آن همه زباله و پاهای غریبه که روی گیاهای هزارساله کوبیده می شود. با غریو سرمست ماشین های آفرود. هیچی نمانده از آن وطن. این کاریست که آدم ها با آدم می کنند. شما مدام مفهوم ریشه را از مرزهای چغرافیایی تقلیل می هی به چار تا کوه و کمر و آن را هم از تو می گیرند. مثل همون کیسه پلاستیکی توی دست باد که توی هزار تا فیلم فهمیده و نفهمیده   استفاده شده. این است سرنوشت آدمیزادی که توی این دوره از تاریخ توی آن مرزها به دنیا آمده

من هم آن بالا زدم استقرا کن چون یا حال مرا می فهمی و احتیاجی به هزارتا گراف کشیدن نیست که تصویر اصلی چی هست، یا این که با هزار خط هم هیچ