چند وقت پیش رفتم تئاتر دکتر سموئلوایز . یکی از این بلیط های ارزان را خریده بودم. توی سالن فهمیدم standing ticket است و کل دو ساعت و خرده ایی را باید سرپا واستم. از وقتی قوزکم شکسته درباره خودم مثل قدیم مطمئن نیستم. یعنی توی کله من، این جوریست که اگر از خود بپرسم که "مطمئنی؟ " معنیش این است که یک چیز شک برانگیزی وجود دارد. برای همین رفتم باکس آفیس و بلیطم را با پرداخت چهار برابر قیمت بلیط قبلیم عوض کردم. به جایش نشستم ردیف پنجم. خیلی نزدیک سن. دور و برم پر از آدم هایی بود که موهایشان مرتب بود و کتشان را توی cloakroom آویزان کرده بودند. کوله بزرگم توی مسیر صندلی ها غریبه آزار دهنده ایی بود. کی گفته بود که آدم های دانشگاه را با فرمول آدم بزرگ های کوله به دوش می شود توی یک شهر خیلی بزرگ تفریب زد؟
به هر بار، نمایش شروع شد و من خوابم می آمد. ولی چی مرا بیدار نگه می داشت؟ پول اضافه ایی که داده بودم، داستان جذابی که همیشه از سمت راوی اشتباه تعریف شده و هیجان تعریف کردن ماجرا برای جیمز. جیمز سوپراوایزرم است. درستش این است که line manager ام است ولی این جوری کمی حال دانش آموزی دارد که من بیشتر ترجیح میدهم: مسئولیت کمتر، آزادی بیشتر. جیمز ادبیات و نمایش خیلی دوست دارد و گاهی کل جلسه هفتگی مان به همین میگذرد. با وجود این که من دیگر مثل قدیم های دور کتاب نمیخوانم و از جریان اصلی سینما و نمایش خیلی دورم. هر چی هم که قدیم ها بلد بودم، به زبان فارسی خواندم و هنوز به زبان دوم لکنت دارم. حتی وقتی دارم چیزهای تخصصی را توضیح میدهم. البته این دومی ربطی به زبان ندارد. همیشه موقع توضیح دادن چیزها، لکنت ذهنی دارم. برای همین فکر میکنم شاید دانشم خیلی عمق ندارد. مردم فکر میکنند این imposter symptom است که لفظ غلطی است. به هر حال آدم تو رشته تخصصی خودش میداند چه خبر است و کجا واستاده. ر.ک به همان اصل "مطمئنی؟". دریافت ما از جهان سابجکتیو و شخصی شده است ولی اتفاقات بیرون میافتد. دستکاری مدل درونی، هدف گمراه کننده ی ثانویه است. مثل وقتی که طرف به تراپیستش میگوید احساس میکند کسی دوستش ندارد و تراپیستش میگوید ولی من خیلی دوستت دارم.
به هر بار، داستان ساموئلوایز خیلی غم انگیز است. با سعی و خطا کشف می کند که دلیل نرخ بالای مرگ و میر زنان باردار در بیمارستان این است که دکترها دستشان را نمیشویند. کسی حرفش را جدی نمیگیرد. او بقیه را قاتل خطاب می کند و میگوید خون این زنان روی دستهای پزشکان است. سالها طول می کشد بفهمند که حق با او بوده ولی برای این که وجدان جمعی آرام بماند، حتی در روایت مدرن هم او را شریک مرگ زنان میدانند چون نتوانست بقیه را قانع کند. یعنی به جای این که آدم های زبان نفهم که غالب هستند، سرزنش شوند باز هم آنی باید سرزنش شود که نمیتواند بقیه را قانع کند که واقعیت را ببیند.