Thursday, December 29, 2016

Deep Learning

چند سال گدشته از آن روزها، چهار سال؟ سه سال و نصفی؟ توی ذهن من انگار خاطره ی قدیمی تریست، منتهی از آن هایی که همه ی جزییات دردآورش را به وضوح یادت می آید. قبل از آن یک ربات برنامه ریزی شده بودم. ناکامی شخصی توی زندگیم جایی نداشت. یعنی یک چیزهای نیمه تمامی بود مثل بیشتر آدم ها، تکراری و احتمالا تقلیدی، عشق بی جواب و رتبه کنکور متوسط و اشتباهات ریز و درشت در انتخاب معاشر. همین چیزها که قابل مقایسه با اخراج شدن نبود. استادم برایم سه تا دلیل عمده آورد که خودش هم اخراج شده -یا همان طور که خودش اصرار داشت بگوید، دانشگاه قراردادش را تمدید نکرده-، فاند پروژه قطع شده و در آخر این که من آدم stubron ایی هستم که مناسب فضای آکادمیک نیست. این آخری داشت می کشت مرا. می توانستم smart ass بازی در بیاورم و فکر کنم که آن دو تا دلیل اول آن قدر بزرگ است که دلیل سوم را استادم ساخته که اعتراض نکنم اما واقعیت این بود که اخراج شدنم آن قدر سهمگین بود که نمی توانستم و نمی خواستم مسئولیتش را با کسی غیر خودم تقسیم کنم. شعار همیشگیم این بود که اگر باختی دنبال بهانه نگرد. مورد استفاده اش هم وقتی بود که برای دوستانم می رفتم بالای منبر که از رابطه اشتباه منعشان کنم و یا وقتی که بازی می کردیم و می بردم و می خواستم جلوی پرحرفی های بازنده را بگیرم. باخته بودم و می دانستم مسئولیتش پای خودم است. 
یک هفته بعد از اخراجم، با استادم نشسته بودیم توی کافه ایی نزدیک به کانال. غازها و قوها شنا می کردند و می رفتند و می آمدند و استادم سعی داشت دلداریم بدهد که ایرادی ندارد، ببین من هم اخراج شدم. من داشتم به غاز چاق و چله ایی نگاه می کردم که می توانست برود توی فر و غذای خوشمزه ایی باشد. 
بعد از آن یک تنهایی عمیقی به سراغم آمد. دوست پسر آن روزهایم، مهربانانه ایستاد پای بداخلاقی های نوظهورم. هر شب به آینده امیدوارم می کرد و هر صبح شعله های امید را می کشتم توی دلم. از ضعف خودم متنفر بودم ولی تا قبل از آن درکی از ضعیف بودن نداشتم که بدانم چطور باید نباشم. آدم هایی که باهم بزرگ شده بودیم، دور و برم نبودند که بلد باشند مرهم بگذارند. دلم نمی خواست بروم ایران تا وقتی هنوز بلد نیستم چه کار بکنم. لبه های تیزم زده بود بیرون و اول از همه خودم را می آزرد. از آدم "از آدم کم اطلاع عبور کن" تبدیل شده بودم به "آدم کم اطلاع را از نادانیش مطلع کن". نزدیک ترین آدم های جغرافیایی، دورترین آدم های حلقه نزدیک دوستانم بودند. مرا نمی شناختند. از وسط ماجرا آمده بودندو همدلی بلد نبودند. شاید آن ها هم بار شکست های دیگری روی دوششان بود. حمله ها که زیاد شد من هم وارد بازیشان شدم. وقتی حمله می کردم دلم نمی سوخت که مثلا فلانی یک عمری با فقر و بدبختی زندگی کرده، الان دلش می خواهد پز لباس مارک دارش را بدهد - از مبتذل ترین مثال ممکن استفاده کردم چون کل ماجرا از این مبتذل تر بود-.  این "مدارا" کردن سرمایه ایی بود که سال ها اندوخته بودم و به شبی از دست داده بودمش.آن موقع ها با دست و دلبازی خودم را روی هر چیزی پهن می کردم و فکر می کردم داستانم، داستان شیخ صنعان است. افسردگی داشت می بلعیدم و فکر می کردم ته این تونل دراز تاریک، قرار است به رستگاری برسم.
می خواستم بروم آمریکا، پذیرشم را گرفته بودم. خانه را عوض کرده بودیم و کنار دریا بود. زمستان بود. ایستاده بودم روبروی دریا و فکر می کردم همین الان باید این کار را بکنم. خودم را می دیدم که دارم راه می روم وسط موج ها و بعد ناپدید می شوم. احتمالا از سرما می میرم و نه از خفگی. آدم وقتی بیست ساله است از بین موج ها که رد شود و این طوری بمیرد، یک قصه قشنگی لااقل نصیبش می شود. توی سی سالگی این جوری مردن، فرقی با سکته شایع توی خواب نداشت و هیچ چیزی دست من را - که هنوز درگیر راوی بود، قصه ام- نمی گرفت. 
همان روز از رفتن به آمریکا منصرف شدم. ده قدم برداشتم به عقب و از نو شروع کردم. کیسه مدارا را دوباره دوختم. یک کمی طول کشید آدم هایی که روی زخمم پنجه کشیده اند، ببخشم. حتما خودم هم با یکی دیگر یک جایی این کار را کرده بودم. بعد هم ربات دیگری شدم. آدم هر روز در حال پوست اندازی است و هر روز فکر می کند آدم جدیدی شده. هر روز هم اشتباه می کند. حافظه قویم اجازه نمی دهد بدبختی هایم را فراموش کنم و در عوض می توانم به ابتذالشان بخندم.
آدم قوی، شکست هایش بزرگ تر است و یا برعکس. هر جانوری باید یاد بگیرد ده هزار بار با مسئولیت خودش بخورد زمین. ده هزار و یکمین بار مثل گربه با چهارتا پنجولش فرود می آید. 

Wednesday, December 28, 2016

ابتدای ویرانی

به نظر خودم همه چیز از همان موش کوچک شروع شد. از مهمانی شبانه منتهی به آخر هفته ام، برگشته بودم مست و خوشحال. دو تا مهمان کوچ سرفینگ هم داشتم که سر شب گذاشته بودمشان خانه. پنج صبح، وقتی کلید را انداختم و وارد شدم فقط صدای نفس های آرامشان می آمد. صبح‌ِ دیرتر که مهمان های -کمی دلخورم- بیدارم کردند برای خداحافظی، هنوز مست بودم. بعدش دیگر خوابم نمی برد. نیمرو درست کردم و بعدش هم استیک. یک سریال مزخرفی هم گذاشتم برای خودم. با آرامش مسخره ایی نشستم جلوی لپتاپم، هدستم را گذاشتم و هی اتفاقات شب قبل را مرور می کردم، لبخند پیروزمندانه می زدم و استیک آبدارم را تیکه تیکه و می جویدم. بعد یک چیزی از گوشه چشمانم سریع رد شد. توی یک مقاله ایی خوانده بودم که زن ها به دلایل تکاملی، سریع تر وجود جانورهایی مثل موش را تشخیص می دهند حتی به طور اغراق آمیزی حساس هستند به حرکت سریع جانوارن کوچک. در عصر کشاورزی و شکار، زن ها  که توی غارها (لابد دیگر) منتظر مردها می ماندند، باید حواسشان بود که به نوزادشان، جونده و مار وملخ نزدیک نشود. به میراث مادران غارنشینیم لعنتی فرستادم و گفتم حتما سایه پرنده ایی افتاده توی اتاق. همان موقع هم می دانستم دارم خودم را با حذف صورت مسئله آرام می کنم. ده دقیقه بعد دیدمش. یعنی هم دیگر را دیدیم. از پشت پرده خاکستری بلند اتاق آمد بیرون و سرگردان میانه راه ایستاد. تمام این ده دقیقه، استیکم را مثل آدمس، گوشه لپم گذاشته بودم و جرات جویدن نداشتم. فکر می کردم آرامم. احتمالا از بالا، تصویرم یک آدمی بود با چشم های پف کرده، صورت رنگ پریده و موهای در هم گره خورده، مچاله روی صندلی ارزان قیمتی با یک بشقاب که قسمت بیشترش از خون استیک نیمه پخته قهوه ایی شده. موش کوچکم با صدای قورت دادن لقمه نجویده ام به لانه موقتش برگشت. صدای سریال می پیچید توی گوشم و من هیچ چیز نمی شنیدم. چند دقیقه بعد این که صداها خاموش شد، پا شدم از پشت میز و بعد دیدم دست هایم و پاهایم می لرزند. نشستم روی زمین. به خودم هی می گفتم قوی باش، قوی باش، قوی. ولی نمی توانستم. مغزم کار نمی کرد. دهنم خشک شده بود. حتی صدای سرزنش گری که باید شروع می کرد به داد زدن که "دراما کویین، همه این ها برای یک موشی که توی مشتت جا می شود؟" هم خاموش بود. وقتی دوباره پا شدم نور رفته بود. یک کمی سرچ کردم که در این مواقع چه کارهایی باید کرد. دستم را هم همزمان می گذاشتم روی اسکرین، هر جا که عکسی از موش بود. آخرش رفتم لنت آوردم و لوله کردم و با دستان لرزان پرده را کنار زدم توی سوراخ کوچکی آن پشت فرو کردم. کار بدون فکر بعدیم، ریختن آرد روی زمین بود که رد پای موش را اگر برگشت پیدا کنم. خیلی وقت ها از این راه حل های سرخ پوستی من در آوردی برای مشکلاتم استفاده کرده بودم و راضی بودم. اما این بار یادم آدمد ایده اش از تامی جری رسیده به ذهنم. بعد فهمیدم فقط برایش آذوقه ریختم همه جای خانه. جارو برقی را آوردم تا آردها رو جارو کنم. کیسه اش بلافاصله پر شد و پاره شد و جارو با جیغ کوتاهی از کار افتاد، درمانده روی زمین نشسته بودم و فک می کردم اوضاع بدتر نمی شود که دوباره دیدمش. انگار آن سوراخی که پر کرده بودم لانه اش نبود یا بود ولی آن موقع توی لانه اش نبود. باورم نمی شد به این سادگی ممکن است آدم عقلش را ازدست بدهد. 
ظهر دوشنبه هفته بعدش، استادم گفت می خواد پروژه ام را متوقف کند.
تا هفته ها بعد، توی خانه ایی زندگی می کردم شب ها صدای جویدن های بی وقفه موش می داد.