Thursday, January 28, 2016

درخت گردو

با لیلا روی جاده ییلاقی قدم می زدیم. جاده شیب مثبت ملایمی داشت و مقصد ما هم قبرستان بالای آبادی بود. قبرستان قدیمی بود و بندرت در سی سال گذشته کسی تویش دفن شده بود. یک مه رقیقی هم توی هوا بود. بوی گرم پهن گاو هم کم و بیش زیر بینی حس می شد. از دورتر هم صدای زنِگِتال گاو می آمد. این تصویر کاملی بود که باید از ییلاق شکل می گرفت و من با افتخار و با سر افراشته داشتم با سکوت های نادر مابین حرف های بی سر و ته مان، به لیلا که به تازگی عروس خانواده عمویم شده بود نشان می دادم که چه قدر خوش اقبال بوده. پسرعمویم را به راحتی می شد گذاشت توی دسته آدم های خودساخته. از بچگی آمده بود "پایین" -هر جای کم ارتفاع تر از ییلاق- و نشست درس خواند و  خواند و آن روزها دانشحوی فوق لیسانس دانشگاه تهران بود. حرف پانزده بیست سال پیش است که با مدرکت هنوز می توانستی یک خودی نشان بدهی. یک زمینی هم یک جای پرتی، با پس اندازش توانسته بود بخرد و جربزه اش را نشان داده بود خلاصه. با وجود سیبیل پرپشتی که از وقتی من یادم می آمد روی صورتش بود، صورت کودکانه ی مهربانی داشت. قد خیلی کوتاهش هم باعث می شد سیبلش خیلی دیده نشود.- البته الان که می نویسم انگار برعکس است . سیبیلش خیلی هم دیده می شده که بیشتر حکایت موی اندر شیرخالص است. -به هر حال، پسرعمویم یک وجب از من کوتاه تر و بود و لیلا یک وجب از من بلندتر. هر دو روی کاغذ دلایل خاص خودشان را داشتند که از ازدواجشان احساس رضایت داشته باشند. 
من اولین بار بود که لیلا را از نزدیک می دیدم. خیلی دختر گرمی بود تنها ایرادش این بود که خیلی آدم را لمس می کرد. مثلا وقتی موضوعی برایش جالب بود و یا احتیاح به همدردی داشت یا یک موضوعی هیجان زده اش می کرد، دست آدم را می گرفت یا بازوی آدم را می فشرد. پیشنهاد رفتن به قبرستان و فاتحه خواندن برای درگذشتگان شوهرش را هم خودش داده بود. اگر انگیزه اصلیش این بود که به مادرشوهرش نشان دهد که خیلی خانواده شوهر و متوفیان برایش اهمیت دارند، به کاهدان زده بود.چون زن عمویم نه تنها از فامیل های شوهرش -که توی قبرستان ییلاق دفن شده بودند بیشترشان- بلکه از فامیل های خودش هم بیزار بود. لیلا هم میانه راه این را فهمیده بود از میان حرف هایم و به نظر می آمد از علاقه اش کم شده باشد. چون بعدش خیلی سرسری میان قبرهای قدیمی چرخیدیم و رفتیم زیر درخت گردوی ستبری آن سر جاده نشستیم. اینجا البته من یک سخنرانی طولانی کردم که قبل از غروب باید از زیر درخت بلند شویم، چون شب ها درخت گردو  دی اکسید کربن تحویل هوا می دهد. سخنرانیم که تمام شد، لیلا در حالی که بازویم را می فشرد گفت که می داند این چیزها را خودش و تو خانه اشان "پایین" گردو دارند. یک اختلاف شش هفت ساله ایی بین ما برقرار بود و فوتبال و کتاب و ماهیگیری و این ها، خیلی ما را به هم وصل نمی کرد. می دانستم به زودی موضاعات مورد بحثمان تمام می شود و این سکوتی که قرار بود پیش بیاید خیلی مرا می ترساند. قبل از این کلی از آدم های خانواده شوهرش، برایش گفته بودم و اگر بیشتر می خواستم بگویم احتمالا مجبور بودم پرده از اسرار پیش پا افتاده و کثیف خانوادگیمان بردارم. به هر حال این که توی سکوت به پایین رفتن خورشید نگاه کنم در حالی که کسی که تا دیروز نمی شناختمش بازویم را فشار دهد، چیزی نبود که برایش ثبت نام کرده باشم. خوشبختانه به نظر می آمد لیلا هم مثل من از این سکوت احتمالی وحشت زده است، چون قبل این که جمله ام تمام شود گفت: راستی تو از کسی خوشت نمی آد؟ بعد چشم های مشتاقش را به من دوخت. بازویم را ول نکرد البته. من خودم با این تاکتیک از معاشرت آشنایی داشتم. این سئوال را از هر نوجوانی بپرسی و هر جوابی دریافت کنی، نه تنها کلی اطلاعات درباره یارو به دست می آوری بلکه برای ساعت ها می توانی شنونده فعال/غیر فعال باشی. خودم اگر می گفتم آره کار ساده تری در پیش داشتم چون بعدش می توانستم ببیتم لیلا چه طور سئوال هایی می پرسد و لازم نبود هم برای جمله بعدیم خیلی فک کنم. جواب صادقانه ماجرا هم آره بود البته ولی دلم می خواست از همه پنهانش کنم. چون به طبع نوجوانی، عشق یک طرفه حقیری بود که اعترافش حتی به خودم باعث سرشکستگیم بود. جایش گفتم نه چون اصلا هیچ آدم جالبی دور و برم نیست و شروع کردم به شمردن چیزهایی که  دوست دارم توی یک آدم. خودم هم کم کم هیجان زده می شدم از این آدمی که تصویر کرده بودم یک جایی میان دارسی غرور و تعصب و هدکلیف بلندی های بادگیر و لطفعلی خان دلاور زند. میان تعاریفم حلقه انگشتان لیلا شل شد و از بازویم سر خورد پایین و قبل از آن که به جمع بندی خاصی برسم گفت که برگردیم و دارد دیر می شود. توی راه برگشت هم فقط درباره تنگی کفشش صحبت کرد.
 همین امشب که عکس لیلا را نشسته روی صندلی در حالی که دستش حلقه شده بود دور بازوی پسرعمویم که کنارش ایستاده و سه تا بچه خوشحال و خندان ازشان آویزان شده بودند، حرف های آن روزم دوباره از خاطرم گذشت. این که چه طور دست و پا می زدم که ثابت کنم مرد خوب، مرد خوش قد و قامت است و باقی همه حاشیه.