Saturday, September 16, 2017

The Nest

چمدان سنگینم را تازه تحویل داده بودم. فکر کردم چیزی بخورم. گرسنه نبودم واقعا ولی دو سه ساعتی به پروازم مانده بود. همه عجله ام برای این بود که اگر اضافه بار داشتم، وقت کافی برای جا به جا کردن وسایلم داشته باشم. داستان تکراری مسافرتم به ایران. 
سابقا، یکی از ترحم بر انگیزترین صحنه های عالم برایم، همین جا به جا کردن چیزمیزها جلوی پیشخوان تحویل بار بود. مسافر درمانده می نشیند روی زمین و با شرمساری خاصی چمدانش را جلوی چشم همه باز می کند. دستان لرزانش از لایه های لباس های مهمانی و خانگی و زیرش عبور می کند و بسته های عجولانه بسته بندی شده سوغاتی ها را در می آورد و می گذارد توی کیف کابینش. اولین باری که داشتم می آمدم اینجا، برای خودم هم اتفاق افتاد. می توانستم تا چهل کیلو بریزم توی چمدانم. من هم همه را چپانده بودم توی یک چمدان.بعد به من گفتند بیشترین وزنی که حمال می تواند ببرد ۳۲ تاس و باید از بارم توی یک چمدان کم کنم. چمدان را همان جا باز کردم و سریع و هول هلولکی نصف چمدان را ریختم توی یکی از این کیف دستی های برزنتی تاشو. 
حقیقتش این بود که چمدان را هم تازه چند روز پیش خریده بودم. رفته بودم منوچهری و بزرگ ترین چمدان بازار را برداشتم و آمدم خانه.  البته تنها معیارم حجم نبود. توی راه خرید با عقل و تجربه آن موقع ام به یک جمع بندی رسیده بودم که نسبت وزن به حجمش پایین باشد، چرخ داشته باشد، رنگش هم یک طوری باشد که سریع بتوانم از میان چمدان های دیگر پیدایش کنم ولی چرک تاب هم باشد چون آدم چمدان شستن نیستم. سر لیستمم هم حجم بود البته. به هر حال چمدانم با همین توصیفات، دارد شش سال کار می کند و به جز قفلش که توی همان دفعات اول شکست بقیه اش سالم است و همین که لازم نیست به چمدانم روبان سبز و قرمز گره بزنم، سه هیچ از بقیه مسافرا جلوترم.  فقط مشکلش حجم زیادش است. حجمش باعث می شود که تا می توانم تویش چیز میز بتاپانم تویش. موازنه میان طمع کاری غریزی آدمیزاد و شرمساری. همیشه با چمدان وزن شده ی نیم کیلو کمتر از حد مجاز رفته ام فرودگاه ولی بلاخره ممکن است ترازوی خانه یک گیر و گوری داشته باشد برای خودش و دست آدم را میان چشم های کنجکاو ده ها هموطن بگذارد توی پوست گردو. الان البته دیگر ترحم (در حالی که کلمه درست رقت است) خاصی هم وقت تماشای این صحنه ندارم ولی خب دلم نمی خواهد خودم نقش اول ماجرا باشم. انشالله یک روزی بتوانم مثل پدرم از همه مرزهای خودآگاهی عبور کنم. 
به هر حال، چمدانم را تحویل داده بودم و طبق معمول رویش برچسب نارنجی سنگین خورده بود. یک کمی به فحش های حمالی که قرار بود حملش کند، فکر کردم و بعدش از این که همه چیز را به جز لپ تاپم ریختم توی چمدان تا کوله ام سبک شود، کمی پشیمان شدم. هیچ کتابی توی کوله ام نبود و تنها کاری که می توانستم بکنم گوش دادن به پادکست بود. ولی آن وقت نمی دانستم با دست های بی کارم چه کار کنم. برای همین تصمیم داشتم یک چیزی بخورم در حینش. به جز آن که بلاخره خوردن، خودش یک تفریح خیلی خوب به حساب می آید بعد از آن همه دویدن. 
بلاخره سالاد محبوب و حجیمم را خریدم و رفتم یک گوشه ایی توی سالن نشستم. بعدش چشمم به گنجشک سمجی افتاد که کنار صندلی ها می پرد. اولش فکر کردم بوی کنجد توی سالاد کشاندتش به این سمت ولی بعدش فهمیدم که مشغول جاسوسیست وگرنه دلیل دیگری برای بودن گنجشگ توی این فضای در بسته وجود نداشت. سعی کردم حدس بزنم که ابزار جاسوسی توی گنجشک واقعی تعبیه شده یا این که خودش کلا ربات است. خیلی نتیجه ایی نگرفتم. بعد پا شدم که بگیرمش. این حیوانات توی شهر، عموما احمقن و اگر نصف چیزی که باید فرز باشی، گرفتنشان راحت است. من نبودم و گنجشک پر زد و رفت توی ردیف صندلی های عقب تر به جاسوسیش برسد.

Tuesday, April 4, 2017

Highbed

خانه جدیدم را دانشگاه برایم جسته. با وجود این که قبلا هم توی این شهر زندگی کرده بودم و چم و خم خانه پیدا کردن را بلد بودم ولی خودم را زده بودم به بی دست و پایی که مجبور نباشم هی یک خلاصه ایی از خودم برای غریبه ها بنویسم که مرتبم و سیگار نمی کشم و هیچ مشکلی با حیوان خانگی ندارم. دروغ پشت دروغ. 
خانه که می گویم، منظورم اتاق دوازده متری با تخت دو طبقه مدل سرباز خانه است. بچه که بودم عاشق تخت دو طبقه بودم. به نظرم خیلی هیجان انگیز بود. احتمالا چون توی بچگی ان قدر خرفت نبودم و مقایسی از راحتی نداشتم.البته به نظرم اتاق هم دوازده متر نیست و کمتر از نه متر. به جای نظر دادن درباره اندازه اش، می توانم مترش هم بکنم ولی از روز اول که اتاق را دیدم فهمیدم فقط همان دو ماه اجباری اول را اینجا زندگی خواهم کرد. 
هم خانه ایی هایم دو تا پسر و یک دخترند. دختر را فقط دو بار دیده ام توی این دو ماه. اسمش را هم بلد نیستم. فرض کن اسمش یوآن است.آن دو تای دیگر که اسمشان را بلدم به جز بالا گذاشتن سر صندلی دستشویی فرنگی، آزار دیگری ندارند. خانه نشمین ندارد و محل معاشرت با هم خانه ایی، آشپزخانه دراز و باریکش است. 
 دسشویی کوچکش هم چسبیده به اتاق من که باید بگویم از مکانش جز وقت هایی که صدای شکم هم خانه ایی هایم را می شنوم ناراضی نیستم. اولش که هنوز اسم هم را بلد نبودیم خیلی اهمیتی نداشت ولی الان یک کمی شنیدن صدای باد معده آدمی که می شناسی akward است یک کمی برای همین تمام تلاشم را می کنم فاعل صدا را تشخیص ندهم. دستشویی البته سطل آشغال ندارد. اولش متوجه فقدان سطل آشغال نشده بودم تا این که پریود شدم. صاحبخانه آدم دندان گردی بود ولی مطمئن بودم اگر برایش بنویسم حتما یک سطل ارزان قیمتی می خرد و می گذارد آن جا. بعد فکر کردم به من چه. یک دختر دیگر بیشتر از یک سال است که دارد اینجا زندگی می کند و سطل نخواسته، من که خانه پرش دو بار توی این خانه احتیاج به سطل پیدا می کنم. 
می خواهم بگویم موقت دیدن چیزها باعث می شود آدم به صراقت تصحیح نیفتد و شانه بالا بیاندازد که مثل راه رفتن روی لبه تیغ است. مثلا شما اگه پادشاه باشی یا توی رابطه باشی، چیز بدی هم نیست چه بسا چارتا فایده هم داشته باشد. خلاصه این که هر روز پدم را برمی داشتم با خودم می بردم دانشگاه و سعی می کردم آن قدر موقع برگشتن معطل کنم که احتیاج به عوض کردن پد توی خانه نداشته باشم. برای این که هر دفعه توی دانشگاه، با کوله ام نروم دستشویی، لباس هایی با جیب بزرگ می پوشیدم و بیشتر وقت ها هم سوت می زدم. احتمالا از توی فیلم ها یاد گرفته ام این طوری می توانم خودم را بی خیال نشان دهم.
خانه ی بی سطل آشغال را به زودی ترک می کنم در حالی که می دانم برای آیندگان پریود شونده قدمی برنداشته ام. خانه ی بی سطل آشغال البته باعث شده به سرعت روش زندگیم را عوض کنم. چون فقط این نیست. تخت دو طبقه ام، یله دادن و فیلم دیدن و کتاب خواندن را مشکل کرده. چون هم خیلی تکان می خورد، هم تولید صدا می کند و چون تصور جیش داشتن آن بالا اذیت کننده است. یعنی تصورش از خودش اذیت کننده تر است. به جایش می نشینم روی مبل حقیر و مندرس اتاق.  پاهایم را جمع می کنم توی شکمم و در حالی که روی گوشی ۲۰۴۸ بازی می کنم به اتاق جدیدم با تخت معمولی و سه تا پنجره ی نورگیرش فکر می کنم. 

Monday, January 16, 2017

پاره خط

تابستان بود و خورشید تا جایی که جغرافیا اجاز می داد وسط آسمان بود و ما نشسته بودیم روی نیمکت های چوبی آلبرت هاین توی محوطه که با دقت آبی رنگ شده بودند. مرغ های دریایی و کلاغ ها و آن پرنده هایی که سرش شبیه مرغ هست و پاهایش شبیه اردک، می آمدند و می رفتند. یک تابلویی هم چسبانده بودند بالای سرمان که اکیدا به حیوانات غذا ندهیم. اولین بار تابلو را وقتی دیدم که نصف ساندویچم را تقسیم کرده بودم با کلاغ کوچم و سمجی. تابلو درست بالای سرم بود و من دقیقا بعد از این که پا شدم دیدمش. می توانست پانوشت صحنه "زبان نفهم" باشد. بابا همیشه سفارشمان می کرد که هیچ وقت به حیوانات غیراهلی غذا ندهیم. حیوان عادت می کند به مفت خوری و یاد نمی گیرد خودش دنبال غذا بگردد و تلف می شود. همه اش این نیست ولی طبق معمول  نمی خواهم موضوع را بازتر کنم چون واضح است چرا. ولی آن روز سعی کردم توجهی نکنم به اصلی که بابا یادمان داده بود. یعنی جز معدود دفعاتی بود که آگاهانه داشتم به پرنده وحشی غذا می دادم و با طبع نا مهربانی که دارم باید بگویم جز معدود دفعاتی که به پرنده ای، حیوانی از غذای خودم می دادم. احتمالا به خاطر نوشته بالای سرم، ور دیگر مغزم می خواست بدون این که بدانم مسخره ام کند. به هرحال، آن روز تابستانی که نشسته بودیم روی آن نیمکت ها، آن ماجرای غذا دادن را برای فرن و فلکر تعریف کرده بودم و کلی خندیدیم از تصور آدم هایی که با تعحب از کنارم رد شده بودند. حرف هایم که تمام شد، فرن پرسید که کی کارم تمام می شود امروز؟ از دیروز غروب مهمان من بودند و از شمال هلند آمده بودند جنوبش که مرا و محوطه کارآموزیم را ببنند. من و منی کردم و گفتم هر وقت فلان گزارش را نوشتم. فرن دوباره پرسید خب چقدر طول می کشد. گفتم دو سه ساعتی. فلکر گفت الان ساعت یک و نیمه یعنی چهار و نیم، پنج تمومش می کنی؟گفتم بستگی داره همین که برگشتم پشت میزم گزارش را شروع کنم یا نه. فکر کنم شیش. شیش خوبه؟ فرن ابروهایش به هم نزدیک شد و گفت چرا همیشه انقدر مبهم حرف می زنی؟ چرا نمی شه یه چیز رو واضح ومطمئن مشخص کنی؟ دو روز قبلش دوست پسر سابقم شبیه همین جملات را بهم گفته بود. هفته پیشش همسایه خوابگاهم. ای بابا. جمله اش همان پَر سبکی بود که روی وزنه ی ماکزیمم تحملم نشست. برآشفتم که چرا انتظار داری اون چیزی که برای تو مبهمه برای من واضح نباشه؟ شاید من فقط مختصات حرف زدنم فرق می کنه. ببین فلانی و فلانی به من نمی گن مبهم حرف می زنی فقط شماها می گین. شما ها که فضای ذهنیتونو با برچسب و هشتگ منظم کرده اید و انتظار دارید همه از همان پروتکل استفاده کنند. 
بعد مکالمه ام شبیه یک مونولوگ طولانی توی دادگاه شد که بله و بله، سئوال هایی که جوابش ممکنه یک توزیع احتمال باشه و شنونده انتظار یک مقدار معین داره، در واقع تجاوز به حریم فکری گوینده است. دلیل مبهم حرف زدنم شاید دقیقا به این دلیل باشه که می خوام جواب درست بدم ولی شما فقط جواب می خواین.
داشتم حرف هایی که به آدم های قبلی نگفته بودم سر آن دو تا فریاد می زدم. خشمم شبیه مه غلیظی توی گرمای نادر آن روزها فضا را در برگرفته بود. ازنقس که افتادم، فرن گفت تاوان ذهن تنبل و نامرتبتو مخاطب نباید بده. بهتره یه کم انرژی بذاری رو توضیحاتت. دست فلکر را گرفت و پا شدند و ادامه داد: ما یک دوری توی محوطه می زنیم. کارات که تموم شد خبر بده. 

Monday, January 2, 2017

چنان که دانی

حرف زدنم شده مثل آدمی که باقالی پلو و ماهیچه خورده تا خرخره و دیگر شکمش برای کیک لیمویی خامه دار دسر جا ندارد، هی یک ناخنکی از رویش می زند، هی خامه ی رویش و لیموهای رنده شده را کنار می زند و یک تیکه از کیک می زند سرچنگالش. نه این که نخواهد بخورد، حوصله شکمش نمی کشد. کلمه هایم را می خوانم، می بینم چقد کم حوصله و نادقیق ازشان استفاده کردم. انگار دستم را کرده ام توی کیسه ایی و یک مشت ازشان پاشیده ام توی فضا، هر جا که نشست. از دید آدم های بیرون، توی دسته پرحرف ها هستم، به زبان مادری و غیر. با این همه تکرار و تمرین در حرف زدن، خیلی زیاد پیش آمده کسی نفهمد چه گفته ام. از بس تنبلم توی انتخاب کلمه. یعنی فکر می کنم همین باشد. این و معاشر کم هوش. دوست های باهوشم، همیشه می فهمند از چه حرف می زنم، بیشترشان. شاید مسئله صرفا هوش نیست. شاید گذر از گردنه های یکسان است. این که دغدغه های آدم ها شبیه هم باشد، کمک می کند حرف هم را بهتر درموردشان بفهمند. پس کلید معاشرت چی شد؟ آدمی که دغدغه های یکسان با تو را انتخاب می کند.