Monday, January 2, 2017

چنان که دانی

حرف زدنم شده مثل آدمی که باقالی پلو و ماهیچه خورده تا خرخره و دیگر شکمش برای کیک لیمویی خامه دار دسر جا ندارد، هی یک ناخنکی از رویش می زند، هی خامه ی رویش و لیموهای رنده شده را کنار می زند و یک تیکه از کیک می زند سرچنگالش. نه این که نخواهد بخورد، حوصله شکمش نمی کشد. کلمه هایم را می خوانم، می بینم چقد کم حوصله و نادقیق ازشان استفاده کردم. انگار دستم را کرده ام توی کیسه ایی و یک مشت ازشان پاشیده ام توی فضا، هر جا که نشست. از دید آدم های بیرون، توی دسته پرحرف ها هستم، به زبان مادری و غیر. با این همه تکرار و تمرین در حرف زدن، خیلی زیاد پیش آمده کسی نفهمد چه گفته ام. از بس تنبلم توی انتخاب کلمه. یعنی فکر می کنم همین باشد. این و معاشر کم هوش. دوست های باهوشم، همیشه می فهمند از چه حرف می زنم، بیشترشان. شاید مسئله صرفا هوش نیست. شاید گذر از گردنه های یکسان است. این که دغدغه های آدم ها شبیه هم باشد، کمک می کند حرف هم را بهتر درموردشان بفهمند. پس کلید معاشرت چی شد؟ آدمی که دغدغه های یکسان با تو را انتخاب می کند.

No comments:

Post a Comment