Wednesday, December 28, 2016

ابتدای ویرانی

به نظر خودم همه چیز از همان موش کوچک شروع شد. از مهمانی شبانه منتهی به آخر هفته ام، برگشته بودم مست و خوشحال. دو تا مهمان کوچ سرفینگ هم داشتم که سر شب گذاشته بودمشان خانه. پنج صبح، وقتی کلید را انداختم و وارد شدم فقط صدای نفس های آرامشان می آمد. صبح‌ِ دیرتر که مهمان های -کمی دلخورم- بیدارم کردند برای خداحافظی، هنوز مست بودم. بعدش دیگر خوابم نمی برد. نیمرو درست کردم و بعدش هم استیک. یک سریال مزخرفی هم گذاشتم برای خودم. با آرامش مسخره ایی نشستم جلوی لپتاپم، هدستم را گذاشتم و هی اتفاقات شب قبل را مرور می کردم، لبخند پیروزمندانه می زدم و استیک آبدارم را تیکه تیکه و می جویدم. بعد یک چیزی از گوشه چشمانم سریع رد شد. توی یک مقاله ایی خوانده بودم که زن ها به دلایل تکاملی، سریع تر وجود جانورهایی مثل موش را تشخیص می دهند حتی به طور اغراق آمیزی حساس هستند به حرکت سریع جانوارن کوچک. در عصر کشاورزی و شکار، زن ها  که توی غارها (لابد دیگر) منتظر مردها می ماندند، باید حواسشان بود که به نوزادشان، جونده و مار وملخ نزدیک نشود. به میراث مادران غارنشینیم لعنتی فرستادم و گفتم حتما سایه پرنده ایی افتاده توی اتاق. همان موقع هم می دانستم دارم خودم را با حذف صورت مسئله آرام می کنم. ده دقیقه بعد دیدمش. یعنی هم دیگر را دیدیم. از پشت پرده خاکستری بلند اتاق آمد بیرون و سرگردان میانه راه ایستاد. تمام این ده دقیقه، استیکم را مثل آدمس، گوشه لپم گذاشته بودم و جرات جویدن نداشتم. فکر می کردم آرامم. احتمالا از بالا، تصویرم یک آدمی بود با چشم های پف کرده، صورت رنگ پریده و موهای در هم گره خورده، مچاله روی صندلی ارزان قیمتی با یک بشقاب که قسمت بیشترش از خون استیک نیمه پخته قهوه ایی شده. موش کوچکم با صدای قورت دادن لقمه نجویده ام به لانه موقتش برگشت. صدای سریال می پیچید توی گوشم و من هیچ چیز نمی شنیدم. چند دقیقه بعد این که صداها خاموش شد، پا شدم از پشت میز و بعد دیدم دست هایم و پاهایم می لرزند. نشستم روی زمین. به خودم هی می گفتم قوی باش، قوی باش، قوی. ولی نمی توانستم. مغزم کار نمی کرد. دهنم خشک شده بود. حتی صدای سرزنش گری که باید شروع می کرد به داد زدن که "دراما کویین، همه این ها برای یک موشی که توی مشتت جا می شود؟" هم خاموش بود. وقتی دوباره پا شدم نور رفته بود. یک کمی سرچ کردم که در این مواقع چه کارهایی باید کرد. دستم را هم همزمان می گذاشتم روی اسکرین، هر جا که عکسی از موش بود. آخرش رفتم لنت آوردم و لوله کردم و با دستان لرزان پرده را کنار زدم توی سوراخ کوچکی آن پشت فرو کردم. کار بدون فکر بعدیم، ریختن آرد روی زمین بود که رد پای موش را اگر برگشت پیدا کنم. خیلی وقت ها از این راه حل های سرخ پوستی من در آوردی برای مشکلاتم استفاده کرده بودم و راضی بودم. اما این بار یادم آدمد ایده اش از تامی جری رسیده به ذهنم. بعد فهمیدم فقط برایش آذوقه ریختم همه جای خانه. جارو برقی را آوردم تا آردها رو جارو کنم. کیسه اش بلافاصله پر شد و پاره شد و جارو با جیغ کوتاهی از کار افتاد، درمانده روی زمین نشسته بودم و فک می کردم اوضاع بدتر نمی شود که دوباره دیدمش. انگار آن سوراخی که پر کرده بودم لانه اش نبود یا بود ولی آن موقع توی لانه اش نبود. باورم نمی شد به این سادگی ممکن است آدم عقلش را ازدست بدهد. 
ظهر دوشنبه هفته بعدش، استادم گفت می خواد پروژه ام را متوقف کند.
تا هفته ها بعد، توی خانه ایی زندگی می کردم شب ها صدای جویدن های بی وقفه موش می داد.  

No comments:

Post a Comment