Wednesday, March 23, 2016

حریف ناگزیر

یک شب هایی دوست داشتم شجریان بخواند تا صبح و من نقاشی کنم. بابا که برای نماز صبح پا می شد گاهی می آمد یکی دو دقیقه در اتاقم می نشست. "قشنگی قلم، به قلمه زدن کلاف سرگشته ی تو کله ام است به کاغذ".- از آن جمله هایی که خودت را مجبور می کردی بنویسی. که یک حال خوبی که بقیه نمی فهمند و تو بلدی با واج آرایی ق و غ درست کنی. اصل ماجرا همان مدتیشن و تمرکز و فلان است. ولی یه چارتا واج آرایی بقیه را هم گمراه می کند. -همیشه همین بوده. الان دوباره تو یک چنین شبی گرفتار هستم، محتاج به کاغذ و شجریان و چای رو بخاری و نگاه سرشار از درک بابا. حتما بابا هم یک جای جهان، یک قصه ناتمام داشت. یک قصه از دوست داشتن آنی که آنش نبود.- این ها هم محض گمراهی-

No comments:

Post a Comment