Wednesday, July 16, 2014

نیم فاصله

تو همه سال های دانش آموز بودنم به جز یک بار هیچ وقت نرفته بودم بنشینم توی سالن مطالعه کتابخانه. آن یک بار قصه اش این طور بود که عید بود و من کنکور داشتم و از عید دیدنی ها حذف می شدم چون مامانی -بابا بزرگ شو، الان هم سن و سالای تو به مامانشون می گن مادر-خجالت می کشید مبادا مردم بگویند که بچه ات چقد تنبل و درسنخوان است که می آید عید دیدنی. من هم که به طور اغراق شده ایی شیفته عید دیدنی و صله ارحام با طیبه دخترعنبه، نوه عمه ننا، بودم در اعتراض از خانه فرار کردم. نامه فرارم را هم دادم دست مسعود. همان موقع کاوه خودش را توی این کلوپ های بازی قایم کرده بود و زهرا مانده بود تبریز به بهانه کشیک و مسعود خودش را توی اتاقش حبس که ریخت کسی را نبیند . گاهی وقت ها این طور به نظر می رسید و می رسد که آن رسوم خانوادگی که من از آن حرف می زنم فقط توی کله من واقعی است و خواهر و برادرهایم نه چیزی از آن می دانند و نه می خواهند بدانند. متاسفانه پروژه های فرار بزرگ من همیشه سر از مرزهای دشمن در می آورد. تا توانستم راه رفتم و تنها جایی که باز بود کتابخانه بود. وقتی که شیرگاه زندگی می کردیم، کتابخانه یک قسمتی از اتاق بود انگار. به اندازه کافی بزرگ و کوچک. سقفش هم مثل سقف خانه بود. از این چوب های عسلی براق. منظورم از سقف همان کف وارانه است. بعد هم که کتابخانه -باز بود. از این هایی که می توانی بروی خودت بگردی تویش و به کتاب ها دست بزنی. کتابخانه این شهر جدید خیلی بیرحم بود. یک سری کشو داشت. باید اسم نویسنده را می دانستی و خودت کارت ها را از کشوهای الفبا در می آوردی و نگاه می کردی. بعدها بی رحم تر هم شد و متصدی کتابخانه خودش نگاه می کرد و حتی به کارت ها هم نمی  توانستی دست بزنی. از بیرحمی سرچ کامپیوتری الان، نمی گویم دیگر. هی پله های کتابخانه را بالا پایین کردم. آخرش متصدی صدایش در آمد وگفت  که چه کار دارم  که هی می روم می آیم و عضو هستم یا نه. پول ناهارم را دادم برای عضویت و گفتم بقیه مداراک را فردا می آورم. متصدی گفت تا فتوکپی شناسنامه و عکس نباشد نمی توانم کتاب امانت بگیرم ولی استفاده از سالن مطالعه اشکالی ندارد.سالن مطالعه یک اتاق کوچک دراز با پنکه سقفی و یک میز قدیمی بزرگ بود. چند تا دختر با مقنعه های بالا زده نشسته بودند پشت میز. یکیشان همکلاسی خودم بود، محدثه با کتاب تست های اندیشه سازان و قلمچی. انقدر معذب شد از دیدنم که انگار مادرش هستم و مچش را در حال بلوجاب گرفته ام. یک کمی نشستم و به تابلوی "لطفا سکوت را رعایت فرمایید " نگاه کردم و سعی کردم جور دیگری بخوانمش. کمی بعدتر از دکه  روبه روی کتابخانه با پولی که از محدثه قرض گرفته بودم ساندویچ سوسیس خریدم و برگشتم خانه و نامه فرارم را قبل رسیدن بابا مامانی پاره کردم. قبل از آن، مامانی دو باری زنگ زده بود که ببیند مهمان داریم یا نه. چند نفری زنگ زده بودند ولی مسعود در را برایشان باز نکرد و با وجود این که آن همه تاکید کرده بودم به مامانی بگوید از خانه فرار کرده ام، به جز آره و نه حرفی به مامانی نزده بود 
هفته پیش برای اولین بار آمدم به این کتابخانه محلی. برای اتاق مطالعه لازم نیست ثبت نام کنم. در واقع اتاق مطالعه ایی هم در کار نیست. کتابخانه، بیست ردیف قفسه دو طرفه کتاب است و چهار تا میز کوچک و دو تا میز بزرگ همان گوشه کنارها دارد. پر  تعدادترین گروه سنی، پیرها هستند. یک مرحله قبل از نشستن روی ویلچر و البته بچه های پر سر وصدا با مادرهای تنبلشان. تازگی ها دشمن مادرهای تنبل شده ام. یعنی اینجوری که اگر ازم بپرسی از اسم آن هایی که باهاش دشمنی داری چی هست؟  دو تا اسم هست و مادران تنبل که به طور بین المللی همه جا وظیفه شان را تمام کمال انجام می دهند. از کتابخانه تا ساحل با دوچرخه  کمتر از پنج دقیقه است و گاهی که بچه ها ولو نیستند توی کتابخانه، صدای مرغ های دریایی از شیشه دو جداره می گذرد و موج ها می آیند میان قفسه ها و کتاب ها را خیس می کنند. این بلایی است که سانتیمانتالیزم بر سر آدم می آورد وگرنه صدای مرغ دریایی ها فوق العاده است و لازم نیست آدم حتما بعدش بالا بیاورد

No comments:

Post a Comment